قفس دربند کردن و سلب پرواز از من است، منی که پرنده هستم و زندگی ام پرواز کردن است.
در قفس که هستم بال دارم اما نمی توانم پرواز کنم، باید همه چیز را از پشت آن میله های آهنی بنگرم و شاهد پرواز و خوشبختی دیگر پرنده ها باشم اما خود درون قفس شوق پرواز را به فراموشی بسپارید
من برای پرواز کردن، برای بال زدن و رها شدن از زمین آفریده شده ام، من برای شناور بودن در آسمان آبی و نگریستن زمین از آن بالا آفریده شده ام نه در قفس بودن و نه خود خواهی آدم ها برای در بند کردن پروازم.
میله های قفس زندگی ام را سخت می کند و لحظه هایی که درون قفس هستم نفس گیر است، آن میله ها دیوار های زندان من هستند و من زندانی درون قفس کوچک.
کاش می شد قفسی وجود نداشته باشد زیرا پرنده ی در قفس مانند انسان درون زندان است، اگر چه زنده است اما شوق زندگی ندارد و دنیای بیرون و آن همه شور و نشاط را پس از گذشت مدتی به خاطرات می سپارد و تنها روز های تکراری را نفس می کشد و زندگی نمی کند.
بیرون از قفس می توان بال زد و اوج گرفت و منظره ی زمین را از آن بالا نگریست، منظره ای که دیدنش هر موجودی را به وجد می آورد، آن بالا به ابر ها نز